تفریحی و سرگرمی

تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی

تفریحی و سرگرمی

تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی ،تفریحی و سرگرمی

خلاصه قسمت آخر سریال فریحا

summary-serial-fryha-part-43

سریال فریحا از شبکه ی محبوب ترکیه (Show TV) پخش می شد.به محض اطلاع یافتن از قسمت آخر سریال فریحا در همین پست گذاشته خواهد شد.پس آدرس این صفحه را ذخیره کنید.

و اما قسمت آخر سریال فریحا:

امیر از بودن با اجه پشیمون میشه. ولی بازم نمیتونه پیش فریحا برگرده. به خاطر همین میره پیش فریحا تا ازش برای همیشه خداحافظی کنه…. ولی فریحا میگه که هنوز دوستش داره و با هم آشتی میکنن.

 ۱۰ روز بعد یه عروسی توی پارک جلوی خونه ی فریحا اینا میگیرن و هانده و کورای شاهد عقدشون هستن…

میگن فریحا کشته میشه ولی نمیدونم چه جوری…

summary-serial-fryha-part-43

فریحا و زهرا روز عروسی به دست خلیل کشته میشن.و امیر تو غم از دست دادن معشوقش دیگه مثل دیوونه ها شده،تنها کاری که میکنه رفتن سر خاک فریحا و عزاداری برای اونه.امیر تنها یادگاری زهرا و فریحا که اون گوشواره ها هستن رو انداخته توی دستبندش و همیشه به دستش هست که اون گوشواره به جونش بسته هستش.همه از دیدن حال امیر رنج میبرن،اما امیر از همه دور شده و تو یه خونه خرابه ای زندگی زندگی میکنه و نه با کسی حرف میزنه و نه میزاره کسی به دیدنش بره.کار هر روزش این شده که دعوا کنه تا شاید بین یکی از این دعوا کشته بشه و به عشقش برسه.دیگه شده مثل یه آدم فقیر و به مردمی که احتیاج به کمک دارن کمک میکنه.رضا هم میره و عمر رو که دیگه بزرگ شده رو از شهرستان بیاره.و وقتی میبینه خواهر شیری فریحا،زلال تو دانشگاه قبول شده اونو هم با خودش میاره.زلال هم مثل جانسو از طریق عکس مجله ها عاشق امیر شده و همه عکسهای امیر رو جمع کرده و مهمترین هدفش از رفتن به استانبول بدست آوردنامیر هست.امیر بخاطر دعواهایی که میکنه بیشتر روزها تو بازداشت هست و بدون خوردن چیزی یا جرف زدن با کسی فقط منتظر مرگش هست.وقتی هم که از بازداشتگاه میاد بیرون اولین جایی که میره سرخاک فریحا هست.میره میشینه و ساعت‌ها اشک میریزه.توی کلانتری دختری هست بنام جان.که متعجب از این حالتهای امیر هستش.یه روز که تو یه خونه آتیش سوزی میشه یه بچه اون تو هست که امیر میره و بچه رو از آتیش میاره بیرون ولی خودش اون تو میمونه،جان وقتی از اونجا رد میشه امیر رو میبینه و نجاتش میده.امیر هم شاکی از دست جان که چرا نمیزاره به درد خودش بمیره.یه روز هم چند نفر میریزن سر امیر و کتکش میزنن که اونجا هم جان امیر رو نجات میده و میبرتش خونه و یه کم بهش میرسه.جان دختر دوست پدر یاووز هست،و بابای یاووز وقت مرگش جان رو به دست یاووز میسپاره،اما جان دل خوشی از یاووز نداره.و یاووز هم وقتی امیر رو چند بار کنار جان میبینه پا پیه اونا میشهو جان دختری هست محکم که هیچ وقت جلوی یاووز کم نیاوردو از تمام کارهای یاووز خبر داره..کلثوم معلم شده و افسردگی حاد گرفته.کورای هم همش برای کان پرستار میگیره اما خدیجه همهپرستارها رو فراری میده تا خودش به بچه برسه.صنم این بار هم با یاووز رابطه داره و پیش یاووز هستش و ازش استفاده میکنه،اما همچنان چشمش دنبال مال و اموال جانسو هست و با استفاده از یه نفر میخواد همه اموال جانسو رو از چنگش در بیاره.زلال میاد استانبول وقتی میرن خونه اتاق فریحا رو به اون میدن ولی این دختر به حدی زیرک و مرموز هست که خدا میدونه و فقط سحر پی به زیرکی این میبره و بهش رو نمیده.با تنفر تمام به وسایل فریحا دست میزنه و نگاه میکنه.و داره تمام عقل و فکرش رو جمع میکنه تا راهی برای بدست آوردن امیر پیدا کنه. رضا هم میخواد هر کاری رو که در حق فریحا انجام نداده در حق زلال انجام بده(دختر بیچاره رو به کشتن داد و زندگیش رو نابود کرد تازه یادش افتاده)عمر هم یه کینه بزرگ نسبت به امیر و خانوادش داره چون امیر رو باعث مردن مادرش و خواهرش میدونه و میخواد از امیر و خانوادش انتقام بگیره.به روز ایسون میره پیش کورای تا باهاش در مورد امیر حرف بزنه،میگه:امیر دیگه از انسانیت در اومده،فقط زندس اما مثل مرده زندگی میکنه،مگه میشه اینجوری هم عزاداری کرد،هر لحظه منتظر یه خبر بد از طرف امیرم.کورای:امیرزندگی نمیکنه،امیر داره مرگ رو صدا میزنه چون مرگ برای اون به معنی رسیدن به فریحاست.ایسون:فریحا زندگی امیر بود و امیر زندگیش رو از دست داد.یه روز امیر میره جلو در آپارتمان و زل میزنه به خونه ای که یه روز با عشقش اون خونه رو لونه خودشون کرده بودن.و بعد میره تو پارک و به جایی که عشقش رو بدست آورد و از دست داد زل میزنه،و با حسرت فقط گوشواره فریحا رو لمس میکنه. ایسون و جان میرن خونه امیر تا اونو ببینن.امیر خونه نیست و سرخاکه وقتی میاد از دیدن اونا عصبانی میشه و میگه از اینجا برین بیرون.ایسون که میخواد یه کم حرف بزنه امیر فقط بهش میگه برو بیرون.جان:داداش دلم برات خیلی تنگ شده.امیر:میشه از خونم برین بیرون.ایسون:جان برادرت حق داره ما اشتباه کردیم اومدیم اینجا.جان عصبانی میشه و میگه:نه مامان ما اشتباه نکردیم.ببین این پسر توست،نه نیست،این برادر منم نیست،دیگه هیچ وقت برنمیگرده پیش ما.ایسون هر چقد میخواد جان رو ساکت کنه نمیتونه.و جان داد میزنه و میگه داداش دیگه فریحا مرد دیگه فریحایی وجود نداره.این حرف مثل خنجری به قلب امیر هست. امیر میگه:از این به بعد من نه مادر و نه برادریدارم حالا هم از اینجا برین بیرون.من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. زلال یه روز که میره سر خاک میبینه امیر اونجاست.و با یه حیله ای پاش رو زخمی میکنه و امیر تا میبینه میره بهش کمک کنه.زلال طوری رفتار میکنه که انگار اصلا امیر رو نمیشناسه و میگه که نمیتونه راه بره و اینجارم نمیشناسه.بخاطر همین امیر مجبور میشه تا زلال رو ببره.وقتی میرسه جلو آپارتمان امیر شوکه میشه و فقط به بالا و خونه خودش و فریحا نگاه میکنه.امیر از وقتی فریحا مرده پاش رو تو اون خونه نزاشته. و زلال اونجا خودش رو معرفی میکنه که خواهر فریحاست.حال امیر هم فقط با شنیدن اسم فریحا داغونتر میشه.زلال میره خونه و اصلا نمیگه که امیر رو دیده.امیر هم میره پارک و به جایی که عشقشون از اونجا شروع شد و همونجا هم تموم شد زل میزنه و اشکی هست که از چشم امیر میریزه.سحر هم وقتی امیر رو میبینه به کورای خبر میده.کورای هم زود میاد امیر میخواد فرار کنه،و کورای هر چی میخواد مانع رفتن امیر بشه نمیتونه و امیر میره.امیر حتی با کورای هم قطع رابطه کرده.سحر هر چی که در مورد امیر و فریحا میدونه رو به زلال میگه و میگه که فریحا با دروغ هایی

summary-serial-fryha-part-43

که گفت امیر رو بدست میاره از این رو زلال هم تصمیم میگیره راه فریحا رو بره و کارهایی که اون انجام داد رو انجام بده.خدیجه ناراحت از اینه که چرا رضا انقد به زلال اهمیت میده.رضا هم میگه من نتونستم اونجوری که باید به دخترم برسم،همیشه از گفتن حتی یه دوست دارم هم دریغ کردم،فریحا امانت من بود و من نتونستم از این امانت خوب نگهداری کنم.اونال همه ثروتش رو از دست داده و به قمار رو آورده و یاووز هم از این فرصت استفاده میکنه تا هر چی که مونده براش رو از دست بده.یه شب یه مرده زنش رو کتک میزنه امیر وقتی اینو میبینه میره و مرده رو حسابی کتک میزنه.مرده شیشه میگیره دستش و میگه بیایی جلو میکشت.امیر هم دست مرده رو میگیره و شیشه رو میزاره رو گردن خودش میگه بزن اگه مردی بزن زود باش.جان و همکارش میان و زوری شیشه رو از دستش میگیرن و با خودشون میبرن.که تو راه خبر تیراندازی رو به جان میدن و میرن به محل تیراندازی.امیر هم میره وسط تیراندازی بلکه شاید اینبار بتونه به معشوقش برسه اما اینبار هم موفق نمیشه.جان و همکارش از این کار امیر عصبانی هستن ولی امیر هیچ اهمیتی نمیده.اونجا دستبند امیر میافته و یکی از گوشواره‌ها گم میشه.روز بعد امیر تو خونه وقتی متوجه میشه که گوشواره نیست مثل دیوونه ها میشه و کل خونه رو زیر و رو میکنه اما پیداش نمیکنه.تو کلانتری در همیشه در مورد امیر صحبت میکنن،همکار جان بهش میگه تو چطوری این پسر نمیشناسی مگه روزنامه نمیخونی.اونم بی اطلاع از همه چیز هست.که همکارش یه خبر دلسوز رو بهش نشون میده و میگه این حکایتی هست که جیگر هر کسی رو آتیش میزنه.خبر روزنامه این هست؛عاقبت خونین یه عشق بزرگ.تو دومین ازدواج امیر با فریحا روز عروسی زهرا ییلماز و فریحا صراف اوغلو همانند قهرمان این داستان هستن،و زهرا ییلماز و فریحا به دست نامزد سابق فریحا روز عروسی کشته شدن(یعنی خلیل هم زهرا و هم فریحا رو تو یه روز کشته)جان گوشواره فریحا رو تو گوشش هست رو میبینه و میفهمه اون گوشواره ای که پیدا کرده برای فریحاست.امیر میره سر خاک فریحا و فقط به گوشواره نگاه میکنه و میگه:تو گفته بودی کنار من بهت چیزی نمیشه، اما شد، نتونستم ازت محافظت کنم،از دست دادمت،ببین حتی نتونستم از گوشوارت محافظت کنم، اونم مثل من تنها موند.جان دستش رو از پشتافته و یکی از گوشواره‌ها گم میشه.روز بعد امیر تو خونه وقتی متوجه میشه که گوشواره نیست مثل دیوونه ها میشه و کل خونه رو زیر و رو میکنه اما پیداش نمیکنه.تو کلانتری در همیشه در مورد امیر صحبت میکنن،همکار جان بهش میگه تو چطوری این پسر نمیشناسی مگه روزنامه نمیخونی.اونم بی اطلاع از همه چیز هست.که همکارش یه خبر دلسوز رو بهش نشون میده و میگه این حکایتی هست که جیگر هر کسی رو آتیش میزنه.خبر روزنامه این هست؛عاقبت خونین یه عشق بزرگ.تو دومین ازدواج امیر با فریحا روز عروسی زهرا ییلماز و فریحا صراف اوغلو همانند قهرمان این داستان هستن،و زهرا ییلماز و فریحا به دست نامزد سابق فریحا روز عروسی کشته شدن(یعنی خلیل هم زهرا و هم فریحا رو تو یه روز کشته)جان گوشواره فریحا رو تو گوشش هست رو میبینه و میفهمه اون گوشواره ای که پیدا کرده برای فریحاست.امیر میره سر خاک فریحا و فقط به گوشواره نگاه میکنه و میگه:تو گفته بودی کنار من بهت چیزی نمیشه، اما شد، نتونستم ازت محافظت کنم،از دست دادمت،ببین حتی نتونستم از گوشوارت محافظت کنم، اونم مثل من تنها موند.جان دستش رو از پشتدراز میکنه و گوشواره رو بهش میده و امیر حالتی میشه که انگار دنیارو بهش میدن.یاووز جان و امیر رو میبینه و یه جورایی به جان اخطار میده و اونم بهش،میگه کارای من به تو هیچ ربطی نداره.و یاووز میره به امیر میگه زندگی باز داره مارو در مقابل هم میزاره.زلال هم اونجاست اما خودش رو نشون نمیده بعد از رفتن اونا پاش رو زخمی میکنه تا توجه امیر رو جلب کنه و موفق هم میشه.امیر کمکش میکنه و زلال میگه من اینجا رو بلد نیستم و امیر مجبور میشه تا اونو به خونش برسونه.هر چی نزدیکتر میشن به خونه غم امیر تازه تر میشه.وقتی میرسن زلال خودش رو معرفی میکنه و میگه که خواهر فریحاست.حال امیر هم فقط با شنیدن اسم فریحا داغونتر میشه.زلال میره خونه و اصلا نمیگه که امیر رو دیده.کورای با دختری به اسم پینار آشنا میشه و پینار هم دوست کورای میشه و هم پرستار کان.امیر بعد از مردن فریحا اصلا به خونش نرفته اما بعد از دیدن آپارتمان و آشنا شدن با زلال حالش خرابتر میشه و میره بالای یه ساختمون بلند میشینه.جان میبینتش و فک میکنه میخواد کاری کنه و میره پیشش و میگه وقتی آدم کسی رو که دوسش داره از دست میره تنها کاری که میکنهعذاب دادن خودش هست.امیر میره خونه و فقط از غم از دست دادن عشقش میسوزه.صبح میره سر خاک فریحا و میگه نفس کشیدن،زندگی کردن…..الان فقط میتونم بگم چیزی غیر از دلتنگی تو نیست،هر روزی که میگذره احساس میکنم بهت نزدیکتر میشم،اون روز میرسه روزی که بهم میرسیم میرسه عشقم.زلال میره دانشگاه و اونم میگه تو اتیلر زندگی میکنه اما نمیگه که سرایدار هستش … اونجا خودش رو مثل بقیه میدونه،انگشتر یه نفر گم میشه و به زلال اتهام دزدی میزنن و میبرنش کلانتری،امیر هم دعوا کرده و باز هم آوردنش کلانتری،زلال اونجا امیر رو میبینه و ازش میخواد که کمکش کنه.اونجا امیر میفهمه که دروغی که فریحا گفته بود رو اونم گفته.وقتی میان بیرون ازش میپرسه که چرا دروغ گفتی و دقیقا حرفی که فریحا گفت رو بهش میگه،چون میخواستم مثل اونا باشم و با اونا فرقی نداشته باشم.و امیر شوکه از این جواب زلال و دستش رو میخونه که میخواد مثل فریحا باشه.و ولش میکنه تا خودش بره.امیر بازهم دیوونه میشه و برای مردنش سعی و تلاش خودش رو میکنه و گیر چند نفر می افته و تا حد مرگ کتک میخوره که باز هم جان میاد و به دادش میرسه.میبرتش خونش و بهشکمک میکنه.ایسون میره پیش امیر و امیر همچنان ازش فرار میکنه و فقط بل چشایی پر از اشک از مادرش فاصله میگیره میره تو یه ساختمون و کارگری میکنه اونجا پلیس با یه گروه مافیا درگیر میشه و امیر بین این تیراندازی میمونه و خودش رو مقابل گلوله ای میندازه که به سمت جان شلیک شده و امیر تیر میخوره.جان میرسه بالا سرش و میبینه امیر هستش.امیر که فک میکنه دیگه داره به عشقش میرسه با گفتن فریحا از حال میره.امیر رو میبرن بیمارستان و نجاتش میدن از مرگ،اما وقتی امیر بهوش میاد ناراحت از زنده بودنش.از بیمارستان فرار میکنه و مستقیم میره سرخاک فریحا.و اونجا کنار عشقش دراز میکشه.ایسون میره خونه رضا اما اونجا پیداش نمیکنه.اما جان میره سرخاک فریحا و اونجا امیر رو پیدا میکنه و با زور میبرتش خونه.زلال هم بدون خبر داشتن رضا میره خونه امیر.میشینه بالا سرش و یه کم حرف میزنه اما امیر خوابه.زلال به دستبند امیر دست میزنه و امیر فک میکنه یکی میخواد دستبند رو ببره،سریع دستش رو میگیره و بلند میشه زلال رو میبینه.و از خونش بیرونش میکنه،بعداز اون ایسون میاد و خوشحال از اینکه امیر رو پیدا کرده.و میگه پسرم باید بریم دیگهاین مسخره بازی کافیه.امیر:میدونی چی کافیه…اینکه هر کس بخاطر من میخواد کاری کنه،احترام،عزت و دلسوزی بسه دیگه نمیفهمی خسته شدم دیگه،من به هیچ کس احتیاج ندارم.من هیچ نسبتی ندارم با کسی میخوای اینو قبول کن میخوای نکن.پینار تو خونه کورای عکس هانده رو میبینه و فک میکنه کان پسر هانده هستش.و وقتی کلثوم میاد میگه اومدم پسرم رو ببینم اما پینار اجازه نمیده.و میگه تو مادر کان نیستی من مادرش رو دیدم.و کلثوم میفهمه که هانده رو دیده و دیوونه میشه و پینار رو از خونه بیرون میکنه و اجازه نمیده بیاد.جان متوجه دعوای بین یاووز و امیر میشه که قبلا باهم جنگ داشتن و از این طریق میخواد از امیر کمک بگیره تا یاووز رو بتونه دستگیر کنه اما امیر هیچ اهمیتی به حرفای جان نمیده.یه شب زلال کلید خونه فریحا رو برمیداره و میره خونه فریحا.خونه رو میگرده و عکس عروسی امیر و فریحا رو میبینه دستش رو میزاره رو عکس فریحا و امیر رو نگاه میکنه و میگه یه روزی باز هم صورتت میخنده،اما اون موقع من کنار تو هستم و تورو خوشبخت میکنم.اون شب امیر هم با چشایی گریون میاد و میخواد بره خونه،در رو باز میکنه اما چشماش بسته هستش ونمیتونه بره تو و پشیمون میشه و برمیگرده.جان برادر امیر و عمر باهم درگیر میشن و عمر به سمت جان شلیک میکنه.و هردو رو به کلانتری میبرن.روز بعد جان پلیس میره و به امیر خبر میده اما باز هم اهمیتی نمیده و میره سرخاک فریحا.عمر هم میاد و با امیر که سرخاک فریحا نشسته دعوا میکنه و میگه که خواهر بخاطر تو مرد،تو باعث مرگش شدی.امیر با شنیدن این حرفها داغونتر میشه و نه تنها از مردن فریحا عذاب میکشه بلکه از عذاب وجدانی هم که داره عذاب میکشه.رضا هم اونجاست و عمر رو با زور میبره.میرن خونه و عمر دادو بیداد میکنه و امیر رو باعث مردن خواهر و مادرش میدونه.بعد رفتنش رضا میشینه و گریه و میکنه و میگه عمر کوچیک بود و از هیچی خبر نداشت من الان چطوری بگم که باعث مرگ خواهر و مادرش منم.چطوری بگم خون اونا رو دستای منم هست و قاتلشون منم.امیر که با شنیدن حرفهای عمر حالش بد شده و باز هم دعوا کرده شب رو میبرن بازداشتگاه و اونجا فقط گریه میکنه و میگه چرا…..اخه چرا….صبح موقع آزادیش جان ازش میپرسه که تو عذاب وجدان چی رو میکشی؟!چرا این همه خودت رو عذاب میدی؟عذاب وجدانت بخاطر چیه؟امیر؛تومیفهمی که از من چی میپرسی؟جان:مگه تو با زنت چیکار کردی؟این عذاب وجدانی که تورو داره میکشه از چی؟بخاطر اینه که نتونستی ازش مراقبت کنی یا اینکه خیلی ناراحتش کردی؟یا نتونستی عشقت رو نشون بدی؟کدوم یکی؟این فقط عزاداری نیست این عذاب وجدانم هست که تو رو داره میکشه.این کینه هستش،کینه ای که خیلی خوب میشناسمش.رضا میره و با امیر حرف میزنه تا کمکش کنه و این حرص و عصبانیت عمر رو بخوابونه و خودش هم به زندگی برگرده.امیر با شنیدن حرفهای رضا میخواد بره و جاش رو عوض کنه تا دیگه دست کسی بهش نرسه اما کورای سر میرسه و امیر رو با زور نگه میداره و میگه واسه چی رضا اومده بود اینجا؟!امیر:اومد از من کمک خواست اما من نمیتونم به کسی کمک کنم.کورای:خوب کمک نمیکنی میخوای چیکار کنی؟بازم داری بدون گفتن به کسی فرار میکنی.با هم دعوا میکنن و کورای آخر میگه امیر فریحا مرد،اومدی اینجا و صدام رو در نیاوردم.بعد از مدتها فهمیدم که اومدی اینجا دیگه بهت اجازه نمیدم از دستم بری و خودت رو نابود کنی.و همدیگرو بغل میکنن و گریه میکنن.کورای از عشقش نسبت به هانده برای پینار گفته بود و یه شب میشینه وتمام ماجرای عشق خودش به هانده و بعد اینکه هانده عاشق کورای میشه رو براش تعریف میکنه و پینار مات و مبهوت از سرنوشت عشق این دو نفر.امیر میره سرخاک فریحا و بهش میگه بابات از من کمک خواست،همه میگن که به زندگی برگرد،ممکنه من به زندگی که اونا میگن بدون تو برگردم.دیگه جایی بدون تو برای من هست؟!!و امیر تصمیم میگیره که حداقل برای کمک به بقیه به زندگی برگرده.امیر میره خونش وقتی که وارد میشه فقط اشک میریزه به دور و اطراف نگاه میکنه و به چیزهایی نگاه میکنه که براش یادآور خاطرات عشقش هست.هیچ چیزی از وسایل فریحا از خونه نرفته حتی کیف و کاپشنی که باهاش دانشگاه میرفت هنوز جلوی در آویزون هستن.به عکس عروسیشون نگاه میکنه و دیگه طاقت نمیاره میخواد بره که نمیتونه و میمونه.به اتاق خواب میره، لباسهای فریحا رو میبینه بغلشون میکنه و بوش میکنه.و بعد به همه خبر میده که دیگه برگشته.چند روز بعد زلال وقتی خونه نیست میاد تو خونه و لباسهای امیر رو بغل میکنه و بوشون میکنه،میره به لباسهای فریحا دست میزنه امیر میاد خونه و جلو کمد لباسهای فریحا میبینتش،عصبانی میشه و میگه دیگهحق نداری به این خونه بیایی،نمیخوام بهم کمک کنی دیگه هیچ وقت وارد اینجا نشو.زلال هم با زیرکی وقت رفتن دستبندش رو میندازه و امیر پیداش میکنه و وقتی روز بعد میبینش بهش میده و عذر خواهی میکنه بابت رفتارش.اونال که کلی بدهی بالا آورده و اکثر بدهیش بخاطر قمار به یاووز هست و یاووز در مقابل بدهی هیلز رو ازش میگیره و مراسم افتتاحیه تدارک میبینه.جان هم دنبال این هستن،یه روز اونال زنگ میزنه و یه کم اطلاعات در مورد اونال میده اما اونال خودش رو معرفی نمیکنه و جان از فیلم دوربین میفهمه که بابای امیر هست.و میره سراغ امیر تا ازش کمک بخواد امیر هم میگه کار این دونفر به من هیچ ربطی نداره.اما یاووز بهش به معنی اعلان جنگ کارت دعوت اینکه هیلز رو داره از اونال میگیره میفرسته.و کورای یه کم با امیر صحبت میکنه و باعث میشه تا امیر که پارتنر جان هست به این مراسم بره.با ورود امیر و جان همه متعجب میشن و فقط نگاه میکنن و…..ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﻪ ﺍﻓﺘﺘﺎﺣﯿﻪ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭﻣﺪﻩ،ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﻭ ﺷﺎﮐﯽ ﺗﺮ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﺎﻧﺴﻮ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ .ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ،ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺒﺨﺸﺘﺶ . ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﻪ،ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﻧﮑﻨﻪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺻﺮﺍﻑ ﺍﻭﻏﻠﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺧﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ . ﻭ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ. ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺭﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ . ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﺨﻔﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ . ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﮐﻠﯽ ﺑﺪﻫﯽ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﻮﺍﻟﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻫﯿﻠﺰ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﭘﺲ ﻣﯿﺪﯼ . ﻭ ﮐﯿﻨﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻫﺎﯼ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ. ﯾﺎﻭﻭﺯ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮔﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻧﺒﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ . ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺴﺎﺳﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺩﺍﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ .ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﻧﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺳﺘﺎﻧﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺗﻌﻘﯿﺒﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻥ ﮔﻮﻧﺶ ﺩﺍﯾﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﭙﯿﭽﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﺮﻩ .ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﺩﺭﺱ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺶ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﻤﮏ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ. ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﮔﻮﻧﺶ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻣﺮﻩ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻦ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺪﻭﻧﻪ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ . ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺘﯿﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﺭﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ. ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻏﻢ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻥ . ﻭ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺑﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺧﻮﺏ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻦ . ﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻣﺄﯾﻮﺱ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﮐﻮﺭﺍﯼ،ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻨﯿﺪﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﻪ .ﺷﺐ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺪﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﻪ. ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﯾﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻣﯿﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ .ﺍﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ .ﺻﻨﻢ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﺎﻟﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺟﺎﻧﺴﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺶ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ. ﺍﻣﺎ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺻﻨﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﻩ،ﺍﻣﺎ ﺻﻨﻢ ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﻪ . ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﺯ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻪ ﺻﻨﻢ ﻣﯿﮕﻪ . ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ،ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻩ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﻦ .ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﻭ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ .ﺍﻣﯿﺮ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺑﺎ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﻫﺴﺘﺶ .ﮔﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﻨﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺻﻨﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ. ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ .ﮔﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ .ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ.ﺷﺐ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ ﻭ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺣﺎﺿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻗﺎﯾﻖ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﻩ .ﺻﺒﺢ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .ﮔﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺸﺒﺸﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﻫﺴﺖ . ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ .ﻣﻦ ﻧﻪ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ .ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﯿﺖ :ﺍﻣﺎ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ .ﮔﻮﻧﺶ :ﺍﻣﺮﻩ ….. ﺍﻣﯿﺮ :ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮ،ﺍﻣﯿﺮ ﺻﺮﺍﻑ ﺍﻭﻏﻠﻮ، ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺏ ﺷﺪﯾﻢ . ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﮐﺮﺩﻩ .ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺒﺮﻫﺎﯾﯽ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻥ. ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻭ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ ﮐﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ . ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ. ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺳﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻧﻤﯿﺎﺩ . ﺭﻭﺭ ﺑﻌﺪﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ،ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ؟ ! ؟ﮔﻮﻧﺶ: ﺍﮔﻪ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺸﯽ ﮐﻮﺭ ﺧﻮﻧﺪﯼ ﻣﺖ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ .ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﯼ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﻣﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﺴﺖ . ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺴﺖ. ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﮔﻮﻧﺶ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﯾﻪ ﮐﻠﻮﭖ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻦ. ﺍﻣﯿﺮ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﺠﺒﻮﺭﺍ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭﺳﻂ ﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﮐﻠﻮﭖ ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻫﺴﺖ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﺶ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻪ .ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺴﺘﻦ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺁﺷﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻧﺪﯾﺪﻥ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﺷﻮﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﮑﻨﻪ. ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺑﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ. ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﮔﻮﻧﺶ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ .ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﯿﭻ ﺗﻘﺼﯿﺮﯼ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﻬﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻩ .ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺎﺭ ﺑﺸﻪ . ﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﯿﺮ ﺷﺪﻩ . ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻓﯿﺎ ﻫﺴﺖ . ﻭ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﻩ . ﯾﻪ ﺷﺐ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﮐﻠﻮﭖ،ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻣﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ .ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺍﺯ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ،ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﯾﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ .ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺒﺨﺸﺘﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﺳﺖ . ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﻧﺶ،ﺩﯾﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪﺗﻠﻔﻦ ﮔﻮﻧﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﭘﯿﺶ ﻣﻨﻪ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺨﻤﺼﻪ ﺧﻼﺹ ﻣﯿﺸﻦ . ﮐﻠﺜﻮﻡ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﺑﻪ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﭼﻮﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻃﻼﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﺗﻮﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﯽ .ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻪ،ﻗﺮﺻﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﻮﺩﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﻭ ﭼﺎﯼ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻭ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﮐﻠﺜﻮﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺷﮏ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺷﺪﻡ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﭼﺎﯾﯽ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﮐﺎﻥ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ . ﻭ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﮐﻠﯽ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺘﮏ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻬﺶ،ﭼﺎﯾﯽ ﺩﺍﺩ . ﺣﺎﻝ ﮐﺎﻥ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﯿﺒﺮﻥ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻗﺮﺹ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﺭﺍﯼﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻞ ﺑﺎ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﺯﺧﻤﻪ، ﺗﺎ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻩ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺭﻭﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻭﺿﻊ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ . ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺷﺪﻩ .ﺍﻣﺎ ﭘﯿﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﻠﻮﭖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺣﺬﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﮐﻠﺜﻮﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ . ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﻬﺶ ﮔﯿﺮ ﺑﺪﯼ. ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻭ ﺁﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﺩ ﺑﺸﻪ ﺧﺒﺮ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﭼﺎﭖ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻧﺸﻪ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ . ﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺧﺒﺮ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﭼﺎﭖ ﮐﻨﻪ . ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﮐﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﯾﻪ ﺑﺎﺯﯾﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ . ﻧﻬﯿﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺍﻣﺎﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﮐﻠﺜﻮﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ. ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯽ،ﺍﻣﺎ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﻢ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﺜﻞ ﺍﺣﻤﻘﺎ ﺑﺎﺯﯾﻢ ﺩﺍﺩ،ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺷﺪﻡ،ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺑﺮﻡ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﻩ .ﺷﺐ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭ ﮐﻠﯽ ﺩﺍﺩﻭ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯿﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽ،ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﮐﻮﺭﺍﯼ: ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ؟ﻫﺎﻧﺪﻩ : ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺩﻭﻣﻮﻥ ﻋﺬﺍﺏ ﺑﮑﺸﯿﻢ . ﮐﻮﺭﺍﯼ : ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺵ ﺑﮕﻮ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟ ! ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﯼ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﻮﺭﺍﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ… ﺟﺎﻥ ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺎ ﻋﺼﺎﻧﯿﺖ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ،ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﺿﺮﺭ ﻧﺮﺳﻮﻧﻪ .ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻩ .ﮔﻮﻧﺶﺧﯿﻠﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺶ ﺗﻬﻤﺖ ﺑﺰﻧﻪ. ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﺮ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﺑﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻩ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﺑﻄﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﺸﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻪ . ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﯿﺮ ﺷﺪﻩ. ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﮕﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺪﺱ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺣﺪﺳﺶ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻩ . ﺍﯾﺴﻮﻥ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻬﺶ ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﺍﻭﻧﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﺨﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺻﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺴﻮﻥ ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯼ. ﺍﯾﺴﻮﻥ : ﺑﻠﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ .ﺻﻨﻢ : ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺳﺎﻧﺠﺎﮐﺪﺍﺭ ﻫﺴﺖ . ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﻟﺐ ﺍﯾﺴﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ .ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﺎﻝ ﺭﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻪ .ﻣﺤﻤﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺮﮐﻤﻨﺴﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺳﺤﺮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ . ﻭ ﺭﺿﺎ ﻭ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ .ﺍﻣﯿﺮ ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺿﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﺶ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺎﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﻥ . ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ .ﺍﻣﯿﺮ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻮﺱ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻓﺮﯾﺤﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ . ( ﺑﻪ ﺯﻻﻝ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ )ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺧﻼﺹ ﺑﺸﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻫﺴﺖ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯿﺎﺭﻩ . ﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯿﮕﻪ. ﺍﻣﺎ ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎﺩ،ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ. ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﺎ ﭘﯿﭻ ﮔﻮﻧﺶ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺷﺪﻥ . ﻭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﮔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ . ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ،ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺳﺮﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﯼ .ﮔﻮﻧﺶ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ،ﺑﺎﺯﻭﺭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻧﮑﺮﺩﻡ،ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ،ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ. ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﺻﻨﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺩﻋﻮﺗﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ . ﻭ ﺻﻨﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺗﻮ ﻣﺸﺘﺶ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . ﻭ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﮐﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺻﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭ ﮔﻮﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﻭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ . ﻫﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮔﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺗﺴﺖ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﯼ ﺑﺨﺮﻩ. ﻫﺎﻧﺪﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﻧﺶ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ( ﺍﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻮﻧﺶ ﺷﺪﻩ ) ﻭ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ..البته ناتموم میمونه
منبع : http://mehrmihan.ir/summary-serial-fryha-part-43/

مطالب جالب دیگر

  • ۹۵/۱۲/۳۰
  • sanaz ffmm